مرا به آغوشش بازگردانید !
لحظه هایی هستند مثل ِ پرت شدن از طبقه دهم یک ساختمان ،
پرت شدن به یک خاطره دور ،
پرت شدن و بعد دیوانه وار مثل ِ معتادی
که به تخت طناب پیچ شده خود را به درو دیوار کوبیدن ،
مثل ِ کودکی که مستاصل دنبال مادرش میگردد
و هی سر میچرخاند تا گم شده اش را پیدا کند ،
مثل ِ یک پیرمرد آلزایمری که نمیداند همه چیز تمام شده
و هنوز منتظر ِ برگشت زنش از خرید ِ عصر دوشنبه است
تا باهم کیک فنجانی درست کنند و روی ِ ایوان ِ پشت خانه با قهوه بخورند !
لحظه هایی هستند که انگار همین حالا نگاهی رو به تو بوده ،
همین حالا کسی تا عمق ِ چشم هایت رفته
حالایی به طول ِ روزها پیش ،
روزهایی دور که میدانی دیگر تکرار نمیشوند
اما ناباورانه و دبوانه وار هنوز میخواهی نگآهش رو به تو باشد ،
هنوز گرمای ِ نگآهش را حس میکنی
حرکت دست هایش را و خنده های ِ بلنده بعدش را میشنوی !
لحظه هایی هستند که در عین استیصال های ِ ناامیدانه ات
هنوز باور داری سالهای ِ دور به عمق ِ دوست داشتنت پایبندند
و تورا به خودشان باز خواهند گرداند !
نظرات شما عزیزان: