مرا به آغوشش بازگردانید !

آچمَـــــــز

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام +همه هست و هیچ نیست جز او .. tan-dis = تندیس : هست نشان دادن ِ آنچه را که نیست گویند ..

مرا به آغوشش بازگردانید !

لحظه هایی هستند مثل ِ پرت شدن از طبقه دهم یک ساختمان ،

پرت شدن به یک خاطره دور ،

پرت شدن و بعد دیوانه وار مثل ِ معتادی

که به تخت طناب پیچ شده خود را به درو دیوار کوبیدن ،

مثل ِ کودکی که مستاصل دنبال مادرش  میگردد

و هی سر میچرخاند تا گم شده اش را پیدا کند ،

مثل ِ یک پیرمرد آلزایمری که نمیداند همه چیز تمام شده

و هنوز منتظر ِ برگشت زنش از خرید ِ عصر دوشنبه است

تا باهم کیک فنجانی درست کنند و روی ِ ایوان ِ پشت خانه با قهوه بخورند ! 

لحظه هایی هستند که انگار همین حالا نگاهی رو به تو بوده ،

همین حالا کسی تا عمق ِ چشم هایت رفته 

  حالایی به طول ِ روزها پیش ،

 روزهایی دور که میدانی دیگر تکرار نمیشوند

اما ناباورانه و دبوانه وار هنوز میخواهی نگآهش رو به تو باشد ،

هنوز گرمای ِ نگآهش را حس میکنی

حرکت دست هایش را و خنده های ِ بلنده بعدش را میشنوی !

لحظه هایی هستند که در عین استیصال های ِ ناامیدانه ات

هنوز باور داری سالهای ِ دور به عمق ِ دوست داشتنت پایبندند

و تورا به خودشان باز خواهند گرداند !  

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |